مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت ... دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه ای گیرم و منبعد نیایم سویت...نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت ... سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ ... از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ ... از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟
دور دور از تو من تیره سر انجام روم ... نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟
جان من، این روشی نیست که نیکو باشد
از چه با من یار نشوی ، چه میپرهیزی؟ ... یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟
چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ ... بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟
حرف زن ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ ... نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟
که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟
چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟
درد من کشته ی شمشیر بلا میداند ... سوز من سوخته ی داغ جفا میداند
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند ... همه کس حال من بی سر و پا میداند
پاکبازم، همه کس طور مرا میداند ... عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند
چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت ... چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت... گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت... نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم
چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ ... چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟
قدر چند پیش تو به از همه کمتر باشم؟ ... از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم ؟
میروم تا بسجود بت دیگر باشم ... باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو ناز کشم و تغافل تا کی؟
طاقتم نیست از این بیش ، تحمل تا کی؟
سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم ... ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم ... گره ابروی پر چین تورا بنده شوم
حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم ... طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم
الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟
کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟
اینهمه جور که من از پی هم میبینم ... زود خود را به سر کوی عدم میبینم
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم ... همه کس خرم و من درد و الم میبینم
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم... هستم و آزرده و بسیار ستم میبینم
خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر
حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم ... از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم ... همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم... خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است
سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است
وحشی بافقی